دنیا بدون ابوالفضل زرویی نصرآباد ۷ روزه شد!

 دنیا بدون ابوالفضل زرویی نصرآباد ۷ روزه شد!      اهل خرد و معنی همیشه وقت‌شناس هستند، همین فقره شتافتن ملانصرالدین زمانه ما به دیدار گل آقای منتظر در دیار باقی خود نشان از آن دارد که دیگر دوره و زمانه ماندن و این پا و آن پا کردن برای رفتن نبود، راهی که همه می‌روند […]

 دنیا بدون ابوالفضل زرویی نصرآباد ۷ روزه شد!

     اهل خرد و معنی همیشه وقت‌شناس هستند، همین فقره شتافتن ملانصرالدین زمانه ما به دیدار گل آقای منتظر در دیار باقی خود نشان از آن دارد که دیگر دوره و زمانه ماندن و این پا و آن پا کردن برای رفتن نبود، راهی که همه می‌روند را باید ابوالفضل خان زرویی خیلی زودتر از آنی که دیگران فکرش را می‌کردند، برود.

    در دیاری که برخی در آخرالزمان پیری و وانفسای کهولت سن تازه فیلشان یاد هندوستان می‌کند و دلشان قنج می‌رود برای پست و مقام و خدمت! و یا چنان به میز ریاست و سیاست خود چسبیده‌اند که گویی دو قلوهای جدانشدنی هستند که با میز زاییده، بزرگ و یحتمل محشور خواهند شد، آن‌که عمری دیگران را می‌خنداند و از ته دل گریه می‌کرد، قبل از آن‌که عقربه‌های عمرش عدد ۵۰ را نشان دهند، بار بر زمین می‌گذارد و سبکبال به دیدار دوست می‌شتابد که در آستان او با رفیق گرمابه و گلستانش دیدار تازه کند و بر قصه‌های پر غصه دوران بخندند و دل نگران بازماندگان از سفر باشند.

    خیلی وقت‌ها شنیده‌ایم که سن و سال فقط یک عدد است و آنچه مهم است سرخوشی و جوانی و شاد زیستن است، اما این بار قضیه خیلی فرق داشت، رفتن مردی که در عین جوانی چونان موی سپید کرده بود و آثار یک عمر زحمت و خون دل خوردن برای فرهنگ و جامعه چهره‌‌اش را مفتخر به چین و تاب بزرگانه و غریبانه کرده بود، این بار معلوم نمود که سن و سال که هیچ، عمر گرانمایه هم فقط یک خیال شیرین است و آنان که تلخی روزگار و غم و غصه مردمان را با پوست و گوشت خود احساس می‌کنند، تاب سرخوشی و جوانی و شاد زیستن را ندارند و زود پا از زمین کنده و دنیایی را در حسرت بودنشان می‌گذارند و سرخوشانه و جوان و شاد می‌روند تا ندیدنشان قصه پر غصه زمان ما شود!

    سرتان خوش و چشمتان روشن جناب کیومرث خان گل‌آقا، قدم نو رسیده مبارک، اگر از احوال ما بپرسید خواهیم گفت که دنیا در نبودن همچون شماهایی جای دلچسبی نیست، گو این‌که آن موقع هم که بر تارک طنز و ادب این سرزمین خوش می‌درخشیدید و با ملانصرالدین خوش قریحه نرد عشق می‌باختید، زمانه آنقدر‌ها یار و همراه نبود که اگر بود می‌ماندید و چراغی می‌شدید که گمشدگان دوستی و محبت و انصاف و خرده ستمگران کوچک زمانه ما راه از بیراه و سره از ناسره تشخیص می‌دادند و با خود آنچنان نمی‌کردند که نه روی ماندن داشته باشند و نه پای رفتن!

 قصد هوشنگ خانی ما این بود که با طنز و مطایبه مرثیه‌ای بسراییم برای سفر زودهنگام یار سفر کرده ولی آنچه از آب درآمد نه آنچنان که می‌خواستیم بلکه آنچنان شد که باید و قلم خود سر رشته کلام را به دست گرفت و برای خودش نوشت و نوشت و نوشت تا به خوبی ردپای دل رنجورش را بر صفحه بنشاند و به ما بفهماند که قلم صاحب دارد و فی‌الحال داغدیده است و عزادار و اگرچه شادمان آرام گرفتن صاحب قلمی در جوار رحمت دوست است اما بر پریشانی و جفای روزگار بر دل و اندیشه پاک و سرشت مردمان نیک‌اندیش می‌گرید و این داستان، قصه روزگار ماست که همچنان پابرجاست.

 خدایشان بیامرزد… .

                                                 هوشنگ خان