طنزی به بلندای الوند!

طنزی به بلندای الوند!       انسان‌ها می‌آیند، چند روزی را در این سرای فانی روزگار می‌گذرانند و می‌روند، به همین سادگی، می‌روند بدون بازگشت که بازگشت همه نزد اوست. نمی‌دانم چه سری است که انگار روزگار بیش از آنچه ما می‌پنداریم تنگ نظر و بی‌پرواست، آدم‌های خوب بسیاری را می‌شناسیم که خیلی زودتر از آنی […]

طنزی به بلندای الوند!

      انسان‌ها می‌آیند، چند روزی را در این سرای فانی روزگار می‌گذرانند و می‌روند، به همین سادگی، می‌روند بدون بازگشت که بازگشت همه نزد اوست. نمی‌دانم چه سری است که انگار روزگار بیش از آنچه ما می‌پنداریم تنگ نظر و بی‌پرواست، آدم‌های خوب بسیاری را می‌شناسیم که خیلی زودتر از آنی که باور کنیم مسافر می‌شوند، حرفی نیست راه رفتنی را باید رفت ولی لااقل نگاهی هم به سنشان، اندازه و قامت بلندشان، روح بزرگشان و غم بزرگی که از رفتنشان بر دل‌‌‌‌ها می‌نشیند، انداخته شود و بعد خزان عمرشان از راه برسد! مگر چند نفر مثل عارف‌لرستانی‌ها، ابوالفضل‌زرویی‌‌‌‌ها و خشایار‌الوند‌‌‌‌ها وجود دارند که خیل عظیمی از مردمان، جز خوبی و شادی از آنها نصیب نبرده‌اند.

     نمی‌دانم، رفتن برای ما معنای مبهمی دارد و پر است از سؤال‌هایی که جوابی برایشان نیست، همانطور که خشایار خود می‌پرسید که آنجا چه خبر است و شاید یافتن و رسیدن به پاسخ، دلیلی بود برای رفتن و تنها گذاشتن و سر به سلامت بردن از این دنیای وانفسای پر از هیاهو که انسانیت را آرام‌آرام از خیلی‌‌‌‌ها می‌گیرد و فرزندان پاک آدم را پر از خط و خال ناجور نافرم می‌کند. آری رفتن در اوج خوبی‌ها، موهبتی است که از آن خبر نداریم و این مختص آدم‌های خوب است و نظر لطف روزگاری که نه تنگ نظر است و نه بی‌پروا ….

     رفتن، سن و سال و پیر و جوان و بزرگ و کوچک نمی‌شناسد، حتی با پست و مقام و پول و شهرت هم میانه‌ای ندارد، همه را به یک چشم می‌بیند (مسافر! ) مسافری که یا هنوز بلیتش صادر نشده است، یا در صف انتظار است و یا در رکاب حرکت و یا منتظر مسافری که پای سفر ندارد و بدجور در گل مانده است و آن دیگری که به بهانه تحصیل علم و پول و خانه و زن و فرزند، قصد سفر ندارد ولی نمی‌داند که مجوز خروجش صادر شده و قطار سوت سومش را هم کشیده است!

      ما که خیالمان از این بابت راحت است، متصدی چک کردن بلیت‌‌‌‌ها با ما چپ افتاده و چند باری دم درب خروج، بلیتمان را از وسط دو نیمه کرد، دفعه آخر هم آرام در گوشمان گفت، برو ته صف تا نگفتم کلاً ویزایت را باطل کنند! . ما هم مثل بچه آدم این دور دور‌‌‌‌ها به نظاره ایستاده‌ایم، فکر می‌کنم اشتبا‌‌‌‌هاً به ترمینال آدم حسابی‌‌‌‌ها آمده‌ایم! و باید آنقدری خوب بشویم که وقتی به سر صف رسیدیم دیگر کسی چپ‌چپ نگاهمان نکند! ما که قصد خوب شدن نداریم پس فی‌المجلس خدمتتان هستیم، اما خدا را چه دیدی، شاید ما را انداختند ترمینال مجاور که آنجا …، درهم می‌برند!

                                                                                     هوشنگ خان