حرفهای خودی و بیخودی بیخبری از ماست! خدا پدر قدیمیها را بیامرزد، وقتی میگفتند بیخبری خوشخبری است، منظورشان این بود که وقتی از یک موضوعی خبری نداری، هرچقدر آن موضوع بد و یا ناراحتکننده باشد، برای تو فرقی ندارد، چون تو از آن اطلاعی نداری و این خودبهخود یک خبر خوش برای توست […]
حرفهای خودی و بیخودی
بیخبری از ماست!
خدا پدر قدیمیها را بیامرزد، وقتی میگفتند بیخبری خوشخبری است، منظورشان این بود که وقتی از یک موضوعی خبری نداری، هرچقدر آن موضوع بد و یا ناراحتکننده باشد، برای تو فرقی ندارد، چون تو از آن اطلاعی نداری و این خودبهخود یک خبر خوش برای توست که فیالمجلس فارغ از دنیا و مافیها، حالش را میبری!
اما ما مردم سادهدل برای قرنها فکر میکردیم که منظور این ضربالمثل این است که وقتی خبری از کسی نداری، بهطور مثال مسافری در راه داری و مدتی است از حال و روزش خبری به تو نرسیده است، یعنی هیچ اتفاق بد و ناراحتکنندهای نیفتاده و برای آن فرد مشکلی پیش نیامده است، بنابراین بیخبری یعنی خبر خوش سلامتی آن عزیز در راه!
باور بفرمایید قدیمیها خیلی خوب حواسشان جمع بود وگرنه نمیشود که در این ملک زندگی کنی، اوضاع و احوال و اقتصاد چنین آشفتهبازاری داشته باشد، فرهنگ و اخلاق و معیشت و ارتباطات و تعاملات، زنگ خطر از دست رفتن و سقوطش به صدا درآمده باشد و درصد طلاق یک در میان ازدواجها شده باشد، صبر و تحمل و رواداری و همدلی، همه بر باد آمده باشد و فلان آدم پولدار و یا بچه مایهدار و مثلاً آن خود ژن برتر خوانده و یا فلان مسؤول و شاید هم بهمان نامربوط رانتی و باندی، چنان از مرحله پرت باشد و در دنیای پُرناز و نعمت و همه چیز آماده و مهیا زندگی کند که گویی در دنیای دیگری سیر میکند که گفتهاند هیچ سواری خبر از پیاده ندارد!
در خبر است در یکی از روزهای سرد زمستانی که برف سنگینی در حال باریدن بود، ناصرالدینشاه هوس درشکه سواری به سرش زد و برای همین دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند، آنگاه در حالی که دو سوگلیاش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقک گرم و نرم درشکه، دستور حرکت داد.
کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین و ایضاً حظ زغال و وافور، حسابی سرخوش شده بود، هوس بذلهگویی به سرش زد و برای آنکه همراهانش را بخنداند، با صدای بلند به پیرمرد درشکهچی که از شدت سرما میلرزید، گفت: درشکهچی! به سرما بگو ناصرالدینشاه تره هم برایت خرد نمیکند، درشکهچی بیچاره که حرفی برای گفتن نداشت سکوت کرد، اما اندکی بعد ناصرالدینشاه دوباره سرخوشانه فریاد زد، آهای درشکهچی! فرمایش ملوکانه ما را به سرما گفتی، درشکهچی بینوا که از سردی هوا به زور میتوانست حرف بزند، پاسخ داد: بله قربان گفتم، شاه باز پرسید، خب چه جوابی به توداد، درشکهچی گفت: سرما میگوید با حضرت اجل همایونی کاری ندارم، اما پدر تو یکی رو درمیآورم!
بعله دیگه به همین سادگی و خوشمزگی میشود از حال و روز اطراف و محله و شهر و کشور خبر نداشته باشی و در جای امن و راحت و دور از هیاهو و غوغا و مصیبت و کمآبی و بینانی و بدهوایی و هزینههای سنگین معیشت و مسکن، زندگی کنی و برای سرما که هیچ برای اَبَربحرانها هم خط و نشان بکشی و یا بدتر از آن اساساً آنها را داخل آدم و یا مهم حساب نکنی که بخواهی برایش دور آبگوشتی هم برداری!
البته این را هم بگویم که یک صورت دیگر هم محتمل است که همه قصههای پرغصه را بهتر از خیلیهای دیگر از بَر باشی ولی صلاح در این باشد که خود را به کوچه چپ بزنی تا خدایناخواسته عیش و خوشی و حال و حول، منقص نشود!
نمیدانم کدام بدتر است اینکه ندانی، نخواهی بدانی و یا آنکه بدانی و خود را به نداستن بزنی ولی در عمل فرق چندانی ندارد، هدف وسیله را توجیح میکند، فعلاً که دنیا به کام کسانی است که گوششان بدهکار شرایط و وضعیت و محنت و سختی دیگران نیست و دو دستی منافع خود را چسبیدهاند!
هوشنگخان
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاه بسته شده است.