پول برفی و هزینه‌های آفتابی!

                                            حرف‌های خودی و بی‌خودی پول برفی و هزینه‌های آفتابی! حواسم هست که با نوشتن عنوان بالا برای این قسمت از خودی و بی‌خودی، کل داستان را لو داده و همان اول کار معلوم شد که قرار است تا آخر در مورد چه چیزی حرف بزنم، ولی بحث اینجاست که کار از این حرف‌ها گذشته […]

                                            حرف‌های خودی و بی‌خودی

پول برفی و هزینه‌های آفتابی!

حواسم هست که با نوشتن عنوان بالا برای این قسمت از خودی و بی‌خودی، کل داستان را لو داده و همان اول کار معلوم شد که قرار است تا آخر در مورد چه چیزی حرف بزنم، ولی بحث اینجاست که کار از این حرف‌ها گذشته است، اینکه فی‌المثل یکی مثل ما بخواهد با چهار کلمه پس و پیش کردن و دو ریال طنازی، شما گرامیان را سر ذوق آورده تا با لبخند خود ما را میهمان کنید، آب در هاون کوبیدن است. آنقدر موضوع برای خنده و طنز و شوخی و هیجان در اطرافمان زیاد است که نیازی به هوشنگ و هوشنگ‌خان و خودی و بی‌خودی‌ها نیست، به ‌قول شاعر که می‌فرماید خنده تلخ من از گریه غم‌انگیزتر است، کارم از گریه گذشته است به آن می‌خندم!

من نمی‌دانم چرا پول در این ملک اینقدر بی‌ارزش شده، امان از دل این ریال مادرمرده، آدم که نیست ولی جدی‌جدی کسی آن را آدم حساب نمی‌کنه! حقوق سر ماه را نگرفته، انگار برف و یخ با خودت به سونای خشک برده‌ای، چنان جلو چشمان از حدقه درآمده، آب می‌شود و بخار شده و به هوا می‌رود، که اگر جانمان از قالب بیرون برود، اینقدر‌ها ناراحت و شوکه نمی‌شویم.

کسی به کسی هم نیست، همه یا به فکر خودشان هستند و یا به فکر خودشان و چهار نفر اطرافیان و یا نهایتاً هم‌قطار و همگروه و باند و دسته خودشان، قشر کارگر حقوق اداره کاری و یا آن کارگر غیررسمی و فصلی هم که مصیبتش افزون‌تر از بقیه است، وای به اینکه اجاره‌نشین بوده و باید چند میلیونی سر ماه تقدیم جناب موجر نماید. خدا به فریادشان برسد که جز او فریادرسی نیست…

نمی‌دانم حضرت اجل، جناب سعدی علیه‌الرحمه چطور در آن عهد و روزگار قرن هفتم، شرایط این دوران دَرهم‌ بَرهم قرن پانزدهم را می‌دید ولی هرچه هست، خیلی خوب و درجه یک فرمایش کرده‌اند که:

هر دم از عمر می‌رود نفسی، چون نگه می‌کنم، نمانده بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی، مگر این پنج روز دریابی

خجل آن کس که رفت و کار نساخت، کوس رحلت زدند و بار نساخت

حقوق، برف است و آفتاب تموز، اندکی مانده و ماه نیامده هنوز!

هرکه آمد وعده‌ای نو داد، رفت و وعده به دیگری واداد

ای تهیدست رفته در بازار، ترسمت پُر نیاوری دستار

کار ناپایدار دوست مدار، دوستی را نشاید این صنار

حالا اینکه شما فرمایش می‌کنید، این شعر مجهول و مجعول و دستکاری شده جناب سعدی است، ما حرفی نداریم ولی بینی و بین‌ا… اگر بفرمایید یک کلمه از این نظمِ بیل بر کمر خورده، بی‌ربط است، باور کنید که از چشمان مبارکمان می‌افتید!

نمی‌دانم این دست فرمان عزیزان اجرایی و تقنینی و ایضاً خلق‌ا… تاجر و صنعتگر و کاسب و آن شیر پاک خورده‌های واسطه و سفته‌باز و بساط سفره‌های خاص و بی‌نظمی و شیر تو شیری و ملوک‌الطوایفی و قس‌علیهذا قرار است تا چه وقت با این دست فرمان جلو برود و هر کسی کار خودش، بار خودش، آتش به انبان خودش باشد.

ما که زورمان به کسی نمی‌رسد، ولی لااقل به خودمان که می‌رسد، پس عجالتاً خود را در گوشه‌ای خفت‌گیر کرده و به خودمان هشدار می‌دهیم که مراقب حق و حقوق دیگران باشیم، جانب انصاف و مدارا را نگه داریم و حرمت نان و نمک و همسایه و جایگاه و شأن انسان و انسانیت، را حفظ کنیم که لااقل ما، تومانی، صنار از آنهایی که چشم بر روی همه چیز به‌جز منفعت شخصی و به جیب زدن پول بسته‌اند، توفیر داشته باشیم!

                                                                                                         

هوشنگ‌خان