حرفهای خودی و بیخودی زایندهرود تشنه و وعده در راه مانده! آوردهاند که بازرگان پولداری در شهری زندگی میکرد، که آوازه خساست او همه جا پیچیده بود، روزی یکی از رِندهای آن شهر به دوستان خود گفت که تصمیم گرفتم که کاری کنم تا این مرد ۱۰۰۰ سکه به من هدیه بدهد، دوستان آن […]
حرفهای خودی و بیخودی
زایندهرود تشنه و وعده در راه مانده!
آوردهاند که بازرگان پولداری در شهری زندگی میکرد، که آوازه خساست او همه جا پیچیده بود، روزی یکی از رِندهای آن شهر به دوستان خود گفت که تصمیم گرفتم که کاری کنم تا این مرد ۱۰۰۰ سکه به من هدیه بدهد، دوستان آن رند به او گفتند، دریغ از یک پول سیاه، یک قطره آب از دست این بنده خدا نمیچکد، بعد بیاید ۱۰۰۰ سکه بیزبان به تو هدیه دهد؟! اما آن شخص گفت، من خواهم گرفت و شما باید هر کدام ۱۰ سکه دستخوش به من بدهید و اگر نتوانستم، من به هر کدام ۱۰ سکه خواهم داد.
فردای آن روز آن مرد رند نزد فرد ثروتمند رفت و به او گفت، دعاهای من حتماً اجابت میشود و میتوانم دعا کنم که تو لااقل ۱۰۰ سال دیگر زنده بمانی، بازرگان به او گفت برو پسر جان، خدا روزیات را جای دیگری حواله کند، مرد رند گفت؛ حاضرم شرطی با تو ببندم، من که از دعا کردن برای طول عمر تو، به دنبال سودی نیستم ولی اگر شما ۱۰۰ سال دیگر زنده ماندی و من هم زنده بودم، ۱۰۰۰ سکه به من پرداخت کن، مرد خسیس با خود فکر کرد که یا با فرد شیرین عقلی روبهرو شده است و یا واقعاً این فرد هنری در چنته دارد، سنگ مفت گنجشک هم مفت، شاید دری به تخته خورد و روزی ما این است که به دعای این مرد ۱۰۰ سال دیگر زنده باشیم، بنابراین گفت؛ با پیشنهادت موافقم، پس تو برو برای من دعا کن، من هم قول میدهم اگر ۱۰۰ سال عمر کردم و تو هم زنده بودی، ۱۰۰۰ سکه به تو هدیه بدهم.
آن مرد رند هم قبول کرد و از حجره مرد ثروتمند بیرون آمد و یکراست به درب خانه او رفت و از نوکرش زمان استراحت نیمروز و شبانه آن مرد ثروتمند را پرسید، و فردا دقیقاً در زمانی که مرد ثروتمند در خواب نیمروزی بود به در خانه او رفت و با شدت کوبه در خانه آن خسیس را میزد بهگونهای که آن بنده خدا پریشان و سراسیمه از خواب پرید و به نوکر خود گفت؛ برو ببین چه کسی در خانه را میکوبد، نوکر درب خانه را باز کرد و به مرد رند گفت، چرا اینگونه درب میزنی مگر نمیدانی ساعت استراحت بازرگان است، آن رند هم با صدای بلند که همه اهل خانه بفهمند داد زد، کار خاصی نداشتم فقط میخواستم بگویم از صد سال یک روز گذشت و قول و قرارمان فراموش نشود و بعد از گفتن این حرف راه خود را گرفت و رفت!
فردا ظهر هم همین بساط بر پا بود و مرد رند خواب و استراحت مرد خسیس را آشفته کرد، روز بعد به جای ظهر، در نیمه شب به سراغ آن خانه آمد و خواب پیرمرد را مشوش و احوالش را مکدر کرد و برای چند روزی این قصه تکرار گردید، یک روز جناب بازرگان که از دلهره و اضطراب آمدن آن مرد به درب خانهاش، خواب به چشمانش نمیآمد، بهمحض اینکه آن مرد رند کوبه در را زد، خود را به پشت در رساند و در را باز کرد و به او گفت این چه بساطی است که راه انداختهای، حرفی زدهایم و قولی دادهایم، نیاز نیست هر روز بیایی آن را یادآوری کنی و ما را اینگونه به هول و هراس انداخته و پریشان کنی، آن رند گفت؛ جناب بازرگان، به هرحال انسان، موجودی است فراموشکار و از شما هم سن و سالی گذشته است و من میترسم این تعهد را فراموش کنید، بنابراین من تا زمان موعود هر روز یا ظهر و یا شب و شاید هم برخی روزها هم ظهر و هم شب خدمت میرسم جهت یادآوری وعده موعود! پیرمرد بینوا که مستأصل شده بود و فهمید چه رکبی خورده است، با خود گفت، اگر چارصباحی دیگر این آدم بیمار، این رفتار خود را ادامه بدهد، ما ۱۰۰ سال که هیچ، ۱۰ روز هم دوام نیاورده و از دست میرویم، بنابراین به داخل خانه رفت و ۱۰۰۰ سکه برای آن رند عافیتسوز آورد و گفت این را بگیر و نگران وفا بهعهد ما نباش!
این را عرض کردیم که بگوییم، چندین ماه پیش قرار بود طبق عهدی که با مردم اصفهان بسته شد، پمپاژ آب از کوهرنگ۳ و انتقال آن به زایندهرود عملیاتی شود، عجالتاً بیش از ۸۰ روز از زمان موعود گذشته است…!
هوشنگخان
دیدگاه بسته شده است.